شاگرد اولای مدرسه همچنان پرچمشون بالاست!
این شبها بر این عقیدهام که در دونترین جایگاه معنویام در تمام طول عمرم قرار گرفتهام. هر روز نشانهها و آیههای متقنی برای هدایت و سر به راه شدن من نمایان میشود، اما دریغ از ذرهای اثر بخشی!. حسابی پوست کلفت شدهام. تلنگر که سهل است، حتی نسیمِ رحمانی را هم حس نمیکنم. بدا به حال من! چه بر سر خود آوردهام...
... قربونت برم آخدا! توو بدترین شرایط و تنگناها چه لطیف کَرمت رو نشون میدی. این روزها رایحهی جانافزایی بر پیکرِ بیجان شهر و دیارمان وزیدن گرفتهیه سری لوتی و جوانمرد یه کارای دارن میکنن که توو هزارتا کتاب هم نمیشه شرحش داد. خدایش شرم دارم از این که من بخوام در خصوص اونا صحبت کنم. توو دورهای که همه باور دارن قصهی مردی و مردونگی به سر رسیده، یه سری از شاگرد ممتازای مدرسهی عاشورا گُل کاشتن. اونا بدون اینکه آب توو دل بچه محلاشون تکون بخوره دشمن سفاک و درنده رو بیرون دروازهی شهر زمینگیر کردن. دشمنی که یه لحظه اگه فرصت کنه، نه واسمون آبرو می ذاره، نه شرف. اون دریا دلا از لبخند شیرین دختربچههای نازشون _که دنیا رو باهاش عوض نمی کردن_ گذشتن و رفتن تا ما اینجا راحت بهشون بگیم، مزدور! بگیم سفرهای باز شده رفتن که بهرهمند شن ! خانوادهشون موندن و طعنههای همشهری ها: «آخه بشار ارزش اینو داشت». بیوههای جوون موندن و سنگینی هزینههای این روزگار! کاردرستهای مدرسه رفتن تا عملی نشون بدن از استاد «علی اکبر» چی یاد گرفتن. رفیقهای کاردرست همه چیشون رو دادن تا یه بار دیگه دست ما تو گِل موندهها رو بگیرن. تا قیام قیومت هم در موردشون بگم، میمی از مرامشون روهم نمیشه توصیف کرد. قربون صفا و معرفت شما که همه چیتون، اسمتون، عکستون، تابوتتون، همسرتون، بچههاتون، تمومش خیر و برکته. مردای بی ادعایی که با دَم مسیحایشون زندگانی و حیات رو به روح مردهی ما و جامعه مون ارزونی کردن. کاش یه طوری میشد تا بیشتر از این شرمنده تون نباشم...