یا بنی آدم

از خدا غافل مشو

یا بنی آدم

از خدا غافل مشو

یا بنی آدم

یا بَنی آدَمَ

أَنا غنَیُّ لا اَفتَقِرُ

اَطِعنی فی ما أمَرتُکَ اَجعَلَکَ غَنیّاً لا تَفتَقِرُ

یا بَنی آدَمَ

أنا حَیُّ لا اَموتُ

اَطِعنی فی ما أمِرتُکَ أجعَلَکَ حَیّاً لا تَموتُ

یا بَنی آدَمَ

أنا أقولُ لِلشَیّءِ کُن فَیَکون

اَطِعنی فی ما أمَرتُکَ اَجعَلَکَ تَقولُ لِلشَیّءِ کُن فَیَکون

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشک» ثبت شده است

شهادت حضرت عباس علیه السلام..

عباس علیه السلامبالاخره به آب رسید؛اما آب راشرمنده کرد!اوبه فرمان

امامش برای آوردن آب،رفته بود تا رنج تشنگی رااز اهل خیام بزداید.

به شط فرات که رسید،آب آینه رخسار مبارکش شد.نگاهشان

به هم گره خورد.پس چرامعطل بود؟!به چه می اندیشید؟!به لبان

خشکیده حسینعلیه السلام یا به التماس طفلان حسین علیه السلام درطلب آب

از او؟!زمان ایستاد...بی معطلی شروع به پرکردن مشک آب کرد،

تبسمی برلبان خشکیده اش نشست؛شاید در ذهنش خوشحالی 

طفلان تشنه را تصور کرده بود که سیراب شده اند!

مشتی آب برداشت و به سمت صورتش نزدیک کرد.چه شد؟

چرا ننوشید؟!چه شد؟سقا چه کرد؟حسین و طفلانش تشنه

بودند...انگشتانش از هم بازشد و آب سرازیر شد؛عباس علیه السلام

آب را شرمنده  کرد!آب از این شرمندگی به لرزه افتاد؛مثل قلم که

می لرزد ومی نویسد...

جان مشک را عزیز می پنداشت،چنان در آغوش کشیده بودش

که گویی طفلی است!نه،او را از طفل عزیزتر می داشت!نباید نوک 

نیزه ومماس شمشیر به آن می رسید؛اما نشد:تیر به مشک رسید،

دیگر تابی نماند،نایی نماند،امید عباس به آبی بود که برای کودکان

می برد؛اما آبی نماند!حاضر بود جانش برود؛اما آب بماند!انگار

می شنید صدای کودکان تشنه را!

شنیده ام همه شهدای کربلا در لحظه شهادتشان از دست مبارک

پیامبر خوبی ها،با آب کوثر سیراب شده اند وبا همراهی فوج فوج

ملائکه،راهی بهشت!با خود می اندیشم،عباس با این درجه از

اطاعت و وفا،چگونه آن گوارا آب را نوشیده است!مگر عباس

سیراب می شود تا حسین نیاید!آخر بهشت عباس هنوز در زمین

است؛حسین نیامده است!حسین که بیاید،عباس سیراب می شود.

عباس تنها با حسینبهشتی می شود؛چرا که هر جا امامش باشد،

بهشت او همان جاست.عباسعلیه السلام سقای تشنه لب،در بهشت و

همیشه سیراب است؛اما با حسینعلیه السلام !

یه بنده خدا
۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر