بیا برگرد فهمیدم که از رفتن
چه میماند
بدون تو در این وحشت مگر از من چه میماند
شبی برگرد، باران را
برای خاک معنا کن
قدم بگذار بر چشمم، شب شعری تو بر پا کن
اگر پژمرده و
زردم، دلی همرنگ خون دارم
برای دیدن رویت هوای بیستون دارم
دلم را
لایههایی از سکوت و درد پوشاندهست
غم دوری تو آری مرا از ریشه سوزاندهست
منم، من، شاعری خسته، شبیه برگ پاییزم
که با هر باد هرزه باید از جایم بپا
خیزم
بیا یک شب، بهار من! زمین را سبز و روشن کن
کرم کن، مهربانی کن، نظر
بر کلبه من کن
شاعر: امیر رزق آبادی