عابد و شیطان
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۱۰ ب.ظ
در کتاب بحارالانوار از اصول کافى از حضرت صادق (ع ) نقل مى کند:
عابدى بود که همیشه سرگرم عبادت و بندگى و اطاعت حق را مى نمود به قدرى در عبادتش کوشا بود که شیطان هر
کارى مى کرد که او را از عبادتهایش سست کند نتوانست آخرالامر نعره اى زد
بچه هایش اطرافش جمع شدند گفتندتو را چه شده که فریاد مى زنى ؟
گفت: از دست این عابد عاجز شده ام ، آیا شما راهى سراغ دارید؟ یکى از آن شیطانها
گفت :من او را وسوسه مى کنم که به شهوت آید و زنا کند شیطان گفت فایده اى ندارد، زیرا اصلا میل به زن در او
کشته شده ، دیگرى گفت از راه خوراکى هاى لذیذ او را مى فریبم تا به حرام خوارى و شراب کشیده شود و او راهلاک
کنم. گفت: این هم فایده اى ندارد زیرا در اثر ریاضت چند ساله شهوت خوراکى نیز در او کشته شده است .
سوّمى گفت : از راه عبادت ! همان راهى که در آن است مى توانم او را گول بزنم .
شیطان گفت : آفرین مگر از راه تقدُّس کارى کنى .
بالاخره نتیجه این دارالشورى این شد که خود همین شیطانک ماءموریت پیدا کرد
(در اغلب متدّینین از همین راه و نظائرش وارد مى شود)
شیطانک به صورت جوانى شد و آمد درِ صومعه عابد را زد، عابد آمد در صومعه را باز کرد دید یک جوان است ،
آقا چه مى خواهى ؟
شیطان گفت : من جوان مسلمانى هستم ولى متاسفانه پدر و مادر من گبر و بت پرست هستند نمى گذارند
من نماز و عبادت کنم شنیده بودم عابدى در اینجا مشغول عبادت است و صمعه اى دارد من گفتم بیایم
نزد شما و بهتر به بندگىام برسم . مگر شما نمى خواهید تمام مردم خدا پرست شوند
یکى از آنها من هستم . عابد ناچارا راهش داد آمد جلوى عابد ایستاد به نماز خواندن .
خواند و خواند و خواند تا نزدیک غروب ، عابد روزه دار بود سفره کوچکى پهن کرد به جوان تعارف کرد، جوان گفت
نه نمى خورم حالا دیر نمى شود اللّه اکبر ایستاد به نماز، عابد یک مقدار نان خشک خورد و دوباره به نماز
ایستاد بعد خوابش گرفت به جوان گفت بیا یک مقدار استراحت کن جوان گفت : نه اللّه اکبر دوباره نماز، عابد
یک مقدار خوابید نصف هاى شب بیدار شد دید این جوان بین زمین و آسمان نماز مى خواند، عابد گفت عجب عابدتر
از من هم هست که به این مقام از نماز رسیده و اصلا خسته نمى شود.
این چه شوقى است این چه نیروئى است که خدا به این جوان داده که غذا نخورد و خواب نداشته باشد
و دائما به عبادت مشغول باشد بالاخره گفت بروم از او سئوال کنم که چه کرده که به این مقام رسیده ؟
شیطانک سرگرم بود و اصلا اعتنائى به عابد نمى کرد،
تا سلام نماز را مى داد فورا به نماز بعدى سرگرم مى شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد
که فقط سئوالى دارم جواب مرا بده ،
شیطانک صبر کرد و عابد پرسید چه کردى که به این مقام رسیدى ؟!
گفت من که به این مقام رسیدم به واسطه گناهى بود که مرتکب شدم و بعد هم توبه کردم
و حالا هر وقت به یاد آن گناه مى افتم توبه مى کنم و در عبادتم قوى تر مى شوم
و صلاح تو را هم در همین مى بینم که بروى زنا کنى و بعد توبه نمائى تا به این مقام برسى .
عابد گفت من چطور زنا کنم اصلا راه این کار را آشنا نیستم و پول هم ندارم شیطانک دو درهم به او داد
و نشانی محله فاحشه را در شهر به او داد. عابد از کوه پائین رفت و به شهر داخل شد
و از مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت . مردم گمانکردند که او مى خواهد آن زن را ارشاد و راهنما کند جایش را نشان
دادند وقتى که بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضاى حرام نمود.
اینجا لطف خدا به یارى عابد مى آید و به دل فاحشه مى اندازد که او را هدایت کند.
زن به سیماى عابد نگریست دید زهد و تقوى از آن مى بارد، آمدنش به اینجا عادى نیست .
از او پرسید چطور شد به این جا آمدى ؟ گفت چه کار دارى تو
پول را بگیر و تسلیم شو. زن گفت : تا حقیقت را نگوئى تسلیم تو نمى شوم ؟!
بالاخره عابد ناچار جریان را گفت ، زن
گفت: اى عابد هر چند به ضرر من است و من الان به این پول نیاز دارم
ولى بدان این شیطان بوده که تو را به سوى من راهنمائى کرده است .
عابد گفت : او به من قول داده که به مقام او برسم زن گفت : نه چنین است که تو مى گوئى :
اى عابد از کجا معلوم که پس از زنا توفیق توبه پیداکنى ، یا توبه ات پذیرفته شود
و یا یک وقت در حال زنا عزرائیل آمد جانت را گرفت تو
جواب خدا را چه خواهى داد. یا اینکه جنب از حرام بودى فرصت براى غسل و توبه و انابه پیدا نکردى
جواب حق را چه خواهى داد؟! از آن گذشته پارچه پاره نشده ، بهتر است یا پاره شده
و دوخته و وصله کرده شده ؟!...
این شیطان بوده که ترا فریفته . عابد باز نپذیرفت زن در آخر کار گفت : من اینجا هستم ؟
براى این شغل آماده هستم
تو برگرد اگر دیدى آن جوان همانجاست و همین طور سرگرم عبادتست بیا من در خدمت هستم .
(البته دزد تا شناخته
شد فرار مى کند، تا مؤمن فهمید وسوسه شیطان است در مى رود.)
وقتى که به صومعه بر مى گردد مى بیند کسى نیست ، دانست که این ملعون او را در چه دامى
خواسته بیاندازد، از کرده خود پشیمان و نادم گشته و توبه مى نماید
و به عبادت مشغول و به آن زن فاحشه دعا مى کند.
مروى است که شب آخر عمر آن زن فاحشه رسید و از دنیا رفت. صبح به پیغمبر آن زمان وحى رسید
که به تشیع جنازه او برود، وقتى که بر درِ خانه زن مى رسد مردم مى گویند اى پیغمبر براى چه در خانه
این زن فاحشه مى آیى میگوید
براى تشییع جنازه زنى از اولیاء حق آمده ام . مردم میگویند او زن فاحشه اى بیش نبود.
پیغمبر سرش را بسوى آسمان می کند می گوید خدا تو می گوئى یکى از اولیاء من مرده تشییع جنازه اش کن،
این مردم مى گویند این زن فاحشه بوده قضیه چیست؟ خطاب رسید اى پیغمبر، هم مردم راست مى گویند و هم من چون این
زن تاچند وقت پیش فاحشه بوده اما آن عابد را از گناه دور می کند بعد از رفتن عابد در خانه را مى بندد و پشت در مى
نشیند و کلاه خو را قاضى می کند و می گوید اى بدبخت و بیچاره تو به عابد گفتى شاید در حال زنا عزرائیل به سراغت
آید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنى چه خاکى بر سر خواهى ریخت تو که خودت از او پست تر هستى تو خود یک
عمر دامنت کثیف و آلوده است تو چرا توبه نمى کنى شاید عزرائیل یک وفت به سراغ تو هم بیاید با دامن آلوده جواب
خدا را چه خواهى داد. از آن شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان گردید و با ما آشتى کرد و مشغول عبادت گردید.
افسرده دل زجرمم و شرمنده از گناه
غیر از تواى کریم نباشد مرا پناه
در بحر رحمتت بنما شستشوى من
باز آمدم حضور تو با سیل اشک و آه
از لطف خویش گرتو نبخشى گناه من
رسوا شوم حضور خلایق من از گناه
عالم توئى به سرّ و خفیّات هرکسى
افکنده سرمنم که بود نامه ام سیاه
از لطف بیکران خود اى واجب الوجود
کوه گناه من زکرم کن تو پرّکاه
شد صرف این و آن همه عمرم در این جهان
بر من ترحّمى که شده عمر من تباه
سرمایه رفت از کف و دستم بود تهى
گمراه بوده ام توبرون آورم زچاه
لیکن سرشک من شده جارى به اهل بیت
باشد ولاى فاطمه بهرم مقام وجاه
باشد شفیع من على وآل او به حشر
برمن طریق و مشّى على شد طریق وراه
هستم گداى درگه و چشمم بسوى تست
بنما به من ز روى محبّت تو یک نگاه