یا بنی آدم

از خدا غافل مشو

یا بنی آدم

از خدا غافل مشو

یا بنی آدم

یا بَنی آدَمَ

أَنا غنَیُّ لا اَفتَقِرُ

اَطِعنی فی ما أمَرتُکَ اَجعَلَکَ غَنیّاً لا تَفتَقِرُ

یا بَنی آدَمَ

أنا حَیُّ لا اَموتُ

اَطِعنی فی ما أمِرتُکَ أجعَلَکَ حَیّاً لا تَموتُ

یا بَنی آدَمَ

أنا أقولُ لِلشَیّءِ کُن فَیَکون

اَطِعنی فی ما أمَرتُکَ اَجعَلَکَ تَقولُ لِلشَیّءِ کُن فَیَکون

۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

در کتاب بحارالانوار از اصول کافى از حضرت صادق (ع ) نقل مى کند: 
عابدى بود که همیشه سرگرم عبادت و بندگى و اطاعت حق را مى نمود به قدرى در عبادتش کوشا بود که شیطان هر
کارى مى کرد که او را از عبادتهایش سست کند نتوانست آخرالامر نعره اى زد
 بچه هایش اطرافش جمع شدند گفتندتو را چه شده که فریاد مى زنى ؟
 گفت: از دست این عابد عاجز شده ام ، آیا شما راهى سراغ دارید؟ یکى از آن شیطانها 
گفت :من او را وسوسه مى کنم که به شهوت آید و زنا کند شیطان گفت فایده اى ندارد، زیرا اصلا میل به زن در او 
کشته شده ، دیگرى گفت از راه خوراکى هاى لذیذ او را مى فریبم تا به حرام خوارى و شراب کشیده شود و او راهلاک
 کنم. گفت: این هم فایده اى ندارد زیرا در اثر ریاضت چند ساله شهوت خوراکى نیز در او کشته شده است .
سوّمى گفت : از راه عبادت ! همان راهى که در آن است مى توانم او را گول بزنم . 
شیطان گفت : آفرین مگر از راه تقدُّس کارى کنى .
بالاخره نتیجه این دارالشورى این شد که خود همین شیطانک ماءموریت پیدا کرد 
(در اغلب متدّینین از همین راه و نظائرش وارد مى شود) 
شیطانک به صورت جوانى شد و آمد درِ صومعه عابد را زد، عابد آمد در صومعه را باز کرد دید یک جوان است ،
 آقا چه مى خواهى ؟
 شیطان گفت : من جوان مسلمانى هستم ولى متاسفانه پدر و مادر من گبر و بت پرست هستند نمى گذارند
 من نماز و عبادت کنم شنیده بودم عابدى در اینجا مشغول عبادت است و صمعه اى دارد من گفتم بیایم
 نزد شما و بهتر به بندگىام برسم . مگر شما نمى خواهید تمام مردم خدا پرست شوند
 یکى از آنها من هستم . عابد ناچارا راهش داد آمد جلوى عابد ایستاد به نماز خواندن .
خواند و خواند و خواند تا نزدیک غروب ، عابد روزه دار بود سفره کوچکى پهن کرد به جوان تعارف کرد، جوان گفت 
نه نمى خورم حالا دیر نمى شود اللّه اکبر ایستاد به نماز، عابد یک مقدار نان خشک خورد و دوباره به نماز
 ایستاد بعد خوابش گرفت به جوان گفت بیا یک مقدار استراحت کن جوان گفت : نه اللّه اکبر دوباره نماز، عابد 
یک مقدار خوابید نصف هاى شب بیدار شد دید این جوان بین زمین و آسمان نماز مى خواند، عابد گفت عجب عابدتر 
از من هم هست که به این مقام از نماز رسیده و اصلا خسته نمى شود.
 این چه شوقى است این چه نیروئى است که خدا به این جوان داده که غذا نخورد و خواب نداشته باشد 
و دائما به عبادت مشغول باشد بالاخره گفت بروم از او سئوال کنم که چه کرده که به این مقام رسیده ؟ 
شیطانک سرگرم بود و اصلا اعتنائى به عابد نمى کرد،
 تا سلام نماز را مى داد فورا به نماز بعدى سرگرم مى شد. تا بالاخره عابد او را قسم داد 
که فقط سئوالى دارم جواب مرا بده ، 
شیطانک صبر کرد و عابد پرسید چه کردى که به این مقام رسیدى ؟!
گفت من که به این مقام رسیدم به واسطه گناهى بود که مرتکب شدم و بعد هم توبه کردم
 و حالا هر وقت به یاد آن گناه مى افتم توبه مى کنم و در عبادتم قوى تر مى شوم 
و صلاح تو را هم در همین مى بینم که بروى زنا کنى و بعد توبه نمائى تا به این مقام برسى .
عابد گفت من چطور زنا کنم اصلا راه این کار را آشنا نیستم و پول هم ندارم شیطانک دو درهم به او داد 
و نشانی محله فاحشه را در شهر به او داد. عابد از کوه پائین رفت و به شهر داخل شد
 و از مردم سراغ خانه فاحشه را گرفت . مردم گمانکردند که او مى خواهد آن زن را ارشاد و راهنما کند جایش را نشان
 دادند وقتى که بر فاحشه وارد شد پول را به او عرضه داشت و تقاضاى حرام نمود.
اینجا لطف خدا به یارى عابد مى آید و به دل فاحشه مى اندازد که او را هدایت کند. 
زن به سیماى عابد نگریست دید زهد و تقوى از آن مى بارد، آمدنش به اینجا عادى نیست . 
از او پرسید چطور شد به این جا آمدى ؟ گفت چه کار دارى تو 
پول را بگیر و تسلیم شو. زن گفت : تا حقیقت را نگوئى تسلیم تو نمى شوم ؟!
 بالاخره عابد ناچار جریان را گفت ، زن
 گفت: اى عابد هر چند به ضرر من است و من الان به این پول نیاز دارم 
ولى بدان این شیطان بوده که تو را به سوى من راهنمائى کرده است .
عابد گفت : او به من قول داده که به مقام او برسم زن گفت : نه چنین است که تو مى گوئى : 
اى عابد از کجا معلوم که پس از زنا توفیق توبه پیداکنى ، یا توبه ات پذیرفته شود
و یا یک وقت در حال زنا عزرائیل آمد جانت را گرفت تو 
جواب خدا را چه خواهى داد. یا اینکه جنب از حرام بودى فرصت براى غسل و توبه و انابه پیدا نکردى 
جواب حق را چه خواهى داد؟! از آن گذشته پارچه پاره نشده ، بهتر است یا پاره شده
 و دوخته و وصله کرده شده ؟!...
این شیطان بوده که ترا فریفته . عابد باز نپذیرفت زن در آخر کار گفت : من اینجا هستم ؟ 
براى این شغل آماده هستم
 تو برگرد اگر دیدى آن جوان همانجاست و همین طور سرگرم عبادتست بیا من در خدمت هستم .
(البته دزد تا شناخته
 شد فرار مى کند، تا مؤمن فهمید وسوسه شیطان است در مى رود.) 
وقتى که به صومعه بر مى گردد مى بیند کسى نیست ، دانست که این ملعون او را در چه دامى 
خواسته بیاندازد، از کرده خود پشیمان و نادم گشته و توبه مى نماید 
و به عبادت مشغول و به آن زن فاحشه دعا مى کند.
مروى است که شب آخر عمر آن زن فاحشه رسید و از دنیا رفت. صبح به پیغمبر آن زمان وحى رسید 
که به تشیع جنازه او برود، وقتى که بر درِ خانه زن مى رسد مردم مى گویند اى پیغمبر براى چه در خانه 
این زن فاحشه مى آیى میگوید 
براى تشییع جنازه زنى از اولیاء حق آمده ام . مردم میگویند او زن فاحشه اى بیش نبود.
پیغمبر سرش را بسوى آسمان می کند می گوید خدا تو می گوئى یکى از اولیاء من مرده تشییع جنازه اش کن،
 این مردم مى گویند این زن فاحشه بوده قضیه چیست؟ خطاب رسید اى پیغمبر، هم مردم راست مى گویند و هم من چون این
 زن تاچند وقت پیش فاحشه بوده اما آن عابد را از گناه دور می کند بعد از رفتن عابد در خانه را مى بندد و پشت در مى 
نشیند و کلاه خو را قاضى می کند و می گوید اى بدبخت و بیچاره تو به عابد گفتى شاید در حال زنا عزرائیل به سراغت
 آید و تو توفیق توبه کردن پیدا نکنى چه خاکى بر سر خواهى ریخت تو که خودت از او پست تر هستى تو خود یک 
عمر دامنت کثیف و آلوده است تو چرا توبه نمى کنى شاید عزرائیل یک وفت به سراغ تو هم بیاید با دامن آلوده جواب 
خدا را چه خواهى داد. از آن شب توبه کرد و از گناه برگشت و نادم و پشیمان گردید و با ما آشتى کرد و مشغول عبادت گردید.
افسرده دل زجرمم و شرمنده از گناه
غیر از تواى کریم نباشد مرا پناه
در بحر رحمتت بنما شستشوى من
باز آمدم حضور تو با سیل اشک و آه
از لطف خویش گرتو نبخشى گناه من
رسوا شوم حضور خلایق من از گناه
عالم توئى به سرّ و خفیّات هرکسى
افکنده سرمنم که بود نامه ام سیاه
از لطف بیکران خود اى واجب الوجود
کوه گناه من زکرم کن تو پرّکاه
شد صرف این و آن همه عمرم در این جهان
بر من ترحّمى که شده عمر من تباه
سرمایه رفت از کف و دستم بود تهى
گمراه بوده ام توبرون آورم زچاه
لیکن سرشک من شده جارى به اهل بیت
باشد ولاى فاطمه بهرم مقام وجاه
باشد شفیع من على وآل او به حشر
برمن طریق و مشّى على شد طریق وراه
هستم گداى درگه و چشمم بسوى تست
بنما به من ز روى محبّت تو یک نگاه
یه بنده خدا
۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یه بنده خدا
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شامیان خنده به زخم جگر ما نزنید

ساز با ناله ذریه زهرا نزنید

سر مردان خدا را به سر نیزه زدید

مردباشید دگر سنگ به زنها نزنید

به زنان سنگ اگر بر سر بازار زدید

دختران را به کنار سر بابا نزنید

علی و فاطمه در بین شما استادند

پیش چشم علی و فاطمه ما را نزنید

کشتن فاطمه بین در و دیوار بس است

تازیانه به تن زینب کبری نزنید

رقص شادی جلوی محمل زینب نکنید

پای سرهای بریده به زمین پا نزنید

گر به دیدار سر پاک حسین آمده اید

این قدر دست به هنگام تماشا نزنید

بگذارید برای شهدا گریه کنیم

خنده بر داغ دل سوخته ما نزنید

یه بنده خدا
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گُلِ سر نیست ولی موی سرم هست هنوز

تـن مـن آب شــد امـا اثـرم هـســـت هـنــوز



جای سیلی ز روی گونه من پاک نشد!

رد شلاق بـه روی کمرم هسـت هنـوز



می تـوانـم بــه خــدا بــا تـو بـیـایـم بـابـا

جان زهرا کمی از بال و پرم هست هنوز



گفتم ای دختر شامی برو و طعنه نزن

سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز



منکه از حـرمـلـه و زجر نخواهـم ترـسید

دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز



گـفـت کـه می زنـمـت اسـم پـدر را بـبـری

گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز



هـمـه دم نـاز کشـید و بـه دلم تـسـکـیـن داد

جای شکر است که عمه به برم هست هنوز



بـا زمین خوردن من دیده خود می بـنـدد

شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز



خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟

همـه خـاطـره هـا در نـظـرم هـسـت هـنوز



غـصـــه مـعـجر مـن را نـخـوری بـابـا جـان

پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز

یه بنده خدا
۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه بنده خدا
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوران غریبی است، دوران غیبت . امواج شبهه و فتنه از هر سو رو می کند و تا به خود بیایی چون کشتی شکسته ها در دل دریای بیکران، حیران و سرگردان دست و پا می زنی که آیا دستگیری هست؟ آیا فریادرسی هست؟ آیا کسی برای نجات این غریق بی پناه می آید؟ اما همیشه روزنه امیدی هست . از میان تاریکی ها نوری می درخشد و تو را به خود می خواند که ای غریق دریای فتنه ها و ای سرگردان در میان شبهه ها نجاتت را تنها از من بخواه!

آنچه گفته شد مقدمه ای بود برای حدیثی از امام صادق (ع) .

عبدالله بن سنان، یکی از یاران امام صادق (ع) نقل می کند که روزی آن حضرت خطاب به ما فرمود:

ستصیبکم شبهه فتبقون بلا علم یری ولا امام هدی، لاینجو منها الا من دعا بدعاءالغریق .

به زودی شبهه ای به شما روی خواهد آورد و شما نه پرچمی خواهید داشت که دیده شود و نه امامی که هدایت کند . تنها کسانی از این شبهه نجات خواهند یافت که «دعای غریق » را بخوانند .

قلت: و کیف دعاء الغریق؟

گفتم: دعای غریق چگونه است؟

قال: تقول: یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک . (۱)

فرمود: می گویی: ای خدا، ای بخشنده، ای بخشایشگر، ای کسی که قلبها را دگرگون می سازی! قلب مرا بر دینت پایدار فرما .

بیایید دستهایمان را بلند کنیم و از خدا بخواهیم که تا ظهور حجتش قلبهای ما را بر صراط مستقیم پایدار بدارد و از درافتادن در امواج فتنه ها و شبهه های آخرالزمان نگهدارد .


پی نوشت :

۱ . بحارالانوار، ج ۹۲، ص ۳۲۶ .

یه بنده خدا
۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه بنده خدا
۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


مادر موسی چو موسی را به نیل،  در فکند از گفته رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه،  گفت کای فرزند خرد بیگناه

گر فراموشت کند لطف خدای،  چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد،  آب خاکت را دهد ناگه به باد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است،  رهرو ما اینک اندر منزل است

پرده شک را برانداز از میان،  تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی،  دست حق را دیدی و نشناختی

در تو تنها عشق و مهر مادری است،  شیوه ما عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار،  حق خود را مباز،  آنچه بردیم از تو باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است،  دایه اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان می کنند،  آنچه می گوییم ما آن می کنند

ما به دریا حکم طوفان می دهیم،  ما به سیل و موج فرمان میدهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده،  بار کفر است این به دوش خود منه

به که برگردی به ما بسپاریش،  کی تو از ما دوست تر میداریش

نقش هستی نقشی از ایوان ماست،  خاک و باد و آب سرگردان ماست

قطره ای کز جویباری میرود،  از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته باز آورده ایم،  ما بسی بی توشه را پرورده ایم

میهمان ماست هر کس بینواست،  آشنا با ماست چون بی آشناست

ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند،  عیب پوشیها کنیم ار بد کنند

سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت،  ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت

کشتی ای ز آسیب موجی هولناک،  رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی کرد سیرش را تباه،  روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند،  قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است،  ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود از هم گسیخت،  موج از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم آب برد،  زان گروه رفته طفلی ماند خرد

طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت،  بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول وهله چون طومار کرد،  تندباد اندیشه پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن،  این بنای شوق را ویران مکن

در میان مستمندان فرق نیست،  این غریق خرد بهر غرق نیست

صخره را گفتم مکن با او ستیز،  قطره را گفتم بدان جانب مریز

امر دادم باد را کان شیرخوار،  گیرد از دریا گذارد در کنار

سنگ را گفتم به زیرش نرم شو،  برف را گفتم که آب گرم شو

صبح را گفتم به رویش خنده کن،  نور را گفتم دلش را زنده کن

لاله را گفتم که نزدیکش به روی،  ژاله را گفتم که رخسارش بشوی

خار را گفتم که خلخالش مکن،  مار را گفتم که طفلک را مزن

رنج را گفتم که صبرش اندک است،  اشک را گفتم مکاهش کودک است

گرگ را گفتم تن خردش مدر،  دزد را گفتم گلو بندش مبر

بخت را گفتم جهانداریش ده،  هوش را گفتم که هوشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی،  ترس ها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و نا ایمن شدند،  دوستی کردم مرا دشمن شدند

کارها کردند اما پست و زشت،  ساختند آیینه ها اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه چاه،  چاه ها کندند مردم را به راه

روشنی ها خواستند اما ز دود،  قصرها افراشتند اما به رود

قصه ها گفتند بی اصل و اساس،  دزدها بگماشتند از بهر پاس

جام ها لبریز کردند از فساد،  رشته ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند اما درس عار،  اسبها راندند اما بی فسار

دیوها کردند در بان و وکیل،  در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک،  در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال،  توشه ها بردند ار وزر و وبال

از تنور خود پسندی شد بلند،  شعله ی کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بینوا،  تا رهید از مرگ شد صید هوی

آخر آن نور تجلی دود شد،  آن یتیم بی گنه، نمرود شد

رزمجویی کرد با چون من کسی،  خواست یاری از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانی ها بزرگ،  شد بزرگ و تیره دل تر شد ز گرگ

برق عُجب، آتش بسی افروخته،  وز شراری، خانمان ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند،  برج و باروی خدا را بشکند

رأی بد زد گشت پست و تیره رای،  سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشّه ای را حکم فرمودم که خیز،  خاکش اندر دیده خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ،  تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین می پروریم،  دوستان را از نظر، چون می بریم

آنکه با نمرود، این احسان کند،  ظلم، کی با موسی عمران کند؟

این سخن، پروین، نه از روی هوی است

هر کجا نوری است ز انوار خداست

(پروین اعتصامی)


یه بنده خدا
۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر



یه بنده خدا
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۵:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید مدافع ناموس تولدت مبارک

یه بنده خدا
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر